تولد آنیل وروزهای ب یاد ماندنی پسرکم
عزیزترینم بالاخره تونستم بعد چن ماه بیام وبرات بنویسم چقد دلم تنگ شده بود چقد حرف دارم وموقعی که میخوام شروع کنم همه چی میپره تنها چیزی که در یاد دارم عشقی هست که روز ب روز بیشتر میشه *میدانی؟ میدانی از وقتی دلبستهات شدهام همه جا بوی پرتقال و بهشت میدهد؟ از وقتی تو آمدی و شدی جانمان...شدی نبضِ حیاتمان...شدی نورِ روزگارمان. این روزها که توانمند شده ای..که درست مثلِ یک آدم بزرگِ کوچولو می مانی...این روزها حرفهایت دوباره همان میدانِ دلدادگی را محیا کرده.... صدرا؛ روزگار این روزها بدون تو معنا ندارد..گنگ است...لال می شود ! تو شدی زبان...
نویسنده :
مامان صدرا
23:17